سردار نامدار ایرانی عزیز من سلام
دیرگاهیست که مرا از شنیدن صدایت محروم ساخته ایی،زیبای من تا صدایت را نشنوم سخنی نخواهم گفت،تا با من از سخن نگویی زندگی را به سختی خواهم گذراند،زیبای من حرام باد بر او که صدایت را میشنود اما من نه،حرام باد بر آنان که تورا میبینند،محبتت را میکشند و حرام باد بر آنانی که کنارت هستند اما من از کوچکترین لطف تو نیز محرومم و دایم مورد رحمت بی مهری تو واقع میشوم...زیبای م آی عشق،ادرکنییی...
دنیا چقدر بازی دارد و چقدر چرخ میخورد...نمیدانم چه حسی است که من دارم... آرامش عجیبی است...یه آرامش که گاهی فکر میکنم انگار دارم فراموشت میکنم و گاهی هم دچار دلتنگی شدید میشوم...انگار من دلم باور کرده که حتماً میشود
همیشه فکر میکردم که آریو منو دوستم داره...اما بعد از اون شبی که بهم گفت همه ی رفتارهاش،همه ی توجهاتش همه و همه و همه کذب محض بود و الکی و تظاهر بود اولش باور نکردم،هنوزم نمیتونم باور کنم .....
اما وقتی بی ادبی ها و رفتارهاشو میبینم به خودم میگم باور کننننن...دِ باور کننننن....اما تا میخوام از فراموشی دم بزنم ...حسی از اعماق قلبم خودشو به سرعت بهم میرسونه که نه ...اینکارو نکن...فراموشش نکن...اون شب آی عشق،ادرکنییی...